تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
همرزمی با حسین فهمیده

اومدن مارو بردن سرباز، سربازی های اون روز با الان خیلی فرق داشت.اون موقع ها 60 ماه باید خدمت میکردی تازه من ک جریمه هم شدم. من با حسین فهمیده همرزم بودم.

ی روز عراقی ها حمله کردن .همه کشته شدن.

حسین فهمیده ب من گفت: حسین مجبوریم اینکارو بکنیم، ی خورده از نارنجک هارو تو ب سیرابت ببند، ی خورده هم من.

گفتم باشه، ی کمر بند بستم ب کمرمو نارنجک هارو هم ب اون بستم.

ب اون عقب نگاه کردم دیدم فقط دو تا تانک داره میاد.

دویدم ب سمت یکی از تانک ها.

خودمو انداختم زیرش.

تانک ترکید رفت هوا.داشتم بهش نیگا میکردم ک تو هوا میچرخید...

حاا اینطوری نیس ک بگم هیچیم نشدا ی خورده شکمم داغ شد. چون ادم هیچوقت نباید دروغ بگه.

بلند شدم دویدم ب سمت حسین فهمیده. بهش گفتم حسین، من رفتم حالا تو برو اون یکی رو بترکون.

با تعجب بهم نگا میکرد گفت تو چیزیت نمیشه؟؟؟ گفتم ن بابا. گفت باشه منم میرم.

گفتم اره برو تا برگردی من اینجا میخوابم. نارنجک هاشو بست ب کمرشو رفت. منم گرفتم خوابیدم.

بعد ی خورده وقت دیدم ی صدایی اومد از جام بلند شدم دیدم تانک ترکید. رفتم حسین فهمیده رو بیارم دیدم تیکه تیکه شده.

از اون موقع فهمیدم بدنم در برابر نارنجک هم مقوامت داره.

<-Text1->

فرید

سیستم عامل :
امروز :

<-Text1->

فرید